فیلسوف ها تنها ترین آدم های دنیا هستند. دائماً به مسائلی فکر می کنند که مسئله مردم نیست، به مسائلی که ابدی و ازلی است. زندگی خودشان را دارند. برای همین چون چند نفری جایی گرد می آیند، شروع به بحث و جار و جنجال می کنند. بخصوص اگر بحث به نیچه بکشد که همیشه بحث انگیز بوده است. همیشه عده ای او را فیلسوف، بعضی هم شاعر و بعضی هم دیوانه دانسته اند. هیچ کدام قادر به قانع کردن یکدیگر نیستند. انگار هر سه باید باشد. انگار سه جزء نیچه است. در مشهورترین عبارت نیچه هم هر سه این حالات دیده می شود. منظور، آن عبارت وحشتناک است که گفت: ((خداوند مرده است.)) هیچ زبانی بی لکنت این خبر را نگفت، و هر گوشی که شنید با وحشت شنید. این طور دهان به دهان گشت.
نویسندش رو نمیشناسم ولی هر کی بوده خداییش دمش گرم
حکایت پیامبر کفرگوی
زاهدی که عمری با وسوسه های لذت جنگیده بود، به محض اینکه سر از سجده برداشت خبر وحشتناک را شنید. بهت زده شد. بعد ناگهان ناامید مویه کنان گفت: همۀ زهدم هدر شد. چه کسی پاداشم را می دهد.
مسیحی مؤمنی از مردم به غاری دور فرار می کرد و فریاد می زد: بشر ملعون است، اول پسرش را به صلیب کشیدند، حالا خودش را کُشتند.
باستان شناس پیری گفت: بی خدا نمی توان زیست. باید خدایان یونان را زنده کرد.
گناهکار شرمنده ای که در خفا می گریست ، گفت: از من ناراضی رفت.
عارف سالخورده ای از درون می لرزید: دوستی با قدرت مطلق آرامش بخش بود.
ستم دیده ای به جنون افتاده بود، فریاد می زد: ستمکاران آسوده باشید!
شاعری گفت: تا خدا بود، همۀ غم ها رنگ سبزی داشت.
حکیمی گفت: جهان با مرگ خدا بی عدل خواهد شد.
پوچگرایی از موقعیت استفاده کرد: اگر جهان تاکنون پوچ نبوده، مِنبعد که خواهد بود!
کشیشی ترس خورده، باد عبایش را انداخت، فریاد زد: ایمان خود را گم نکنید. خداوند جانشین دارد، پسر دارد. مسیح را فراموش نکنید. او در آسمان هاست. او شما را فراموش نمی کند.
مرد برهمایی رفته بود تا با کمونیست ها در سوگ بنشیند. همان جا گفت: در مرگ خدا هیچ کس مانند کمونیست ها نَگریست. چون فرزندان ناخلف هستند که فقط پس از مرگِ پدر قدرش را می دانند. آنکه به دنبال زیبایی و عدل مطلق است، بی عشق به خدا نیست.
تاریخ نویسی گفت: خداکُشی رسم دیرینۀ بشر است. خدایان یونان، خدایان روم، خدایان هند... همه به دست بشر کشته شدند.
دانشمندی پاسخ داد: اما بشر همواره خدایان بهتری هم ساخته، باید خدای نویی بسازیم. صدای فریاد ها بلند شد: بشر خودش خدای خودش بشود.
پیری گفت: برای همین هم خدا را کشتید. خواستید جانشین و وارث او شوید.
فیلسوفی گفت: این قتل، پایانِ کارِ قاتل است. بشر قصاص می بیند.
درویشی فریاد زد: بهوش باشید! صنعت و دنیای جدید است، ثروت و پول است که خدا را کُشت، ما را هم می کُشد، فقط بهوش باشید!
عالِم غربی گفت: حالا که خدا مُرد، چه کسی ما را پس از مرگ زنده می کند.
مردی که ماه های آخر حیات را می گذراند، از تمنای کهن بشر گفت: حال که خدا نیست، باید خودمان بهشت را پیدا کنیم. باید هر چه زود تر درخت ممنوعه را بیابیم، تا جاودان بمانیم.
جوانی شوق زده گفت: چیزی را که حضرت آدم از کف داد، شاید ما دوباره به کف آوریم.
دیگری گفت: خواستن، توانستن است.
این بار نوبت عاقل مردی بود: از همان جایی که آدم از بهشت به زمین افتاد، لابد از همان جا هم می شود به بهشت رفت. باید همه جا را گشت. پا به پا به دور جهان و به دورترین نقطۀ یک جنگلِ بکر رفتند. خبر یافتند پسرک هفت ساله ای است که به همه چیز معرفت دارد، و هزاره هاست همان طور هفت ساله مانده است. با خود گفتند: لابد از درخت ممنوعه خورده است. بارقه ای از امید به دل شان افتاد. دیگر آن خبرِ وحشتناک را وحشتناک نمی دانستند. سنگ نوشته های مقدس را که از آغاز خلقت خبر می داد دوباره تفسیر کردند که وقتی حوا دندانی به سیب ممنوعه زد و بعد دندانی دیگر زد، لابد بقیۀ میوۀ بهشتی در دست شان بود که به عقوبت هُبوط کردند. پشتِ دست می گزیدند که چطور متوجه حقیقتی به این روشنی نشده بودند و می گفتند: شاید این پسر بعد ها در زمین از همین سیب خورده است.
بعضی دیگر تأکید کردند: با دو باری که سیب را به دندان کردند که سیب تمام نمی شود. آن هم سیبی بهشتی که لابد بزرگ است. پس بقیه داشت. آنان که سختگیرتر بودند، گفتند: احتمالاً تخمِ آن میوۀ بهشتی به زمین شده و بار داده و پسرک از همین بار خورده است. از ته دل امیدوار یکدیگر را بشارت می دادند: ممکن است درختِ بهشتی یا تخم آن هنوز باقی باشد. اکنون، خداوند شماتت می کردند که تا زنده بود چشم های شان به حقایقی از این دست بسته بود. مظلومیتی در خود حس کردند. مطمئن بودند رازهای تازه ای را خواهند گشود. امید های شان دور از دسترس نبود. عهد بستند با هم مهربان باشند. آنان که نازک دل تر بودند به گریه افتادند. در جنگل سبز باستانی، جماعت وار و یگانه پیشتر رفتند. اما به دل منفرد بودند، هر کس بهشت و حیات جاودان را نصیبۀ خود می خواست. چنین، در پی پیرمرد هفت ساله و درختی بهشتی تا به جایی رفتند که نام هیچ یک از درخت هایش را نمی دانستند. ساقه های شان سبز بود . در مه غلیظ کم رنگ می زد. جلوتر که رفتند دیگر جایی را نمی دیدند. یک سفیدی مه رنگِ مطلق بود و درخت های خاکستری اطراف بیشتر لمس می شدند تا گوش های شان نجواهایی شنید که سرد بود. لرزیدند. معلوم نبود از پیرمرد هفت ساله یا از دیگری است. با شنیدن نام ((نیچه)) گوش های شان تیزتر شد. اما چون بقیۀ کلام را شنیدند چنان بی تاب شدند که خواستند به فرار برگردند که در آن مه گم شدند. فقط یکی باقی ماند تا به آدمیان بگوید صدای حزن انگیز و نرمی که سرد بود و بوی کاج های پیر می داد، می گفت:
نیچه پیامبر کفرگوی ما بود. او را جادوی کلام دادیم تا دروغ هایش را باور کنید و فرمانش دادیم تا خبر مرگ ما را بدهد، می خواستیم دوستان و دشمنانِ خود را بشناسیم. شناختیم، شناختیم!