خادم حقیقت

مردن روی پاها بهتر از زندگی کردن روی زانو هاست

خادم حقیقت

مردن روی پاها بهتر از زندگی کردن روی زانو هاست

آشنایی شمس و مولانا

تاریخ اینچنین می‌نویسد! که روزی شمس وارد مجلس مولانا می‌شود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او می‌پرسد این که اینها چیست؟ مولانا جواب می‌دهد قیل و قال است. شمس می‌گوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت می‌اندازد. مولانا با ناراحتی می‌گوید ای درویش چه کار کردی برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد می‌باشد. و دیگر پیدا نمی‌شود؛ شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون می‌کشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. مولانا با تعجب می‌پرسد این چه سرّی است؟ شمس جواب می‌دهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی می‌نهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت می‌ایستد.

در مورد مختار بن ابی عبید ٍقفی

در مورد مختار بن ابی عبید ٍقفی

او هر کدام از انها را به طور خاصی دعوت می کرد . بعضی را به امامت محمد بن حنفیه می خواند و نزد بعضی دعوی می نمود که بر خود او فرشته ای فرود می اید و وحی می اورد.[1]حتی نوشته اند در نامه ای به احنف نوشت:«شنیدم مرا دروغ زن شمرید پیش از من نیز همه پیامبران را دروغ زن خواندن و من از انها بهتر نیستم.»[2]

__________________________________________________________________________

1-مروج .ج2 .ص99

2-عقد الفرید ج6 ص250 چاپ قاهره

------------------------------------------------------------»  برگرفته از کتاب دو قرن سکوت چاپ دوم

 

من غلام قمرم

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو 

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو    

گفتم ای دل چه مه است این  دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو 

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
 گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
   
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

مولونا

دو شعر از دیااکو



دیروز در میدان اصلی شهرمان  

            تنها

                    فاحشه

 سرزمین مان را سنگ سار کردیم!

اما هنوز باکره ها زنده اند و ...

به فحشا ادامه میدهند .

                                 دیااکو


(بجای اما  غافل از اینکه  رو قرار میداد به نظرم زیباتر بود)


--------------------------------------------------------------------------------------------------------


می دانی فاحشه سگ تو شرف دارد  

     به هزارن هزار باکره مغرور 

                              با افکار پلید 

فاحشه به من بگو باکره ها با تو چه کردند  

      که آنگونه قلبت ازرده است؟

     تو متهم می شوی در حالی که بی گناهی 

     سنگسارت می کنند همان های که خود لایق ترند به


                                                                          سنگ!

                                 دیااکو