خادم حقیقت

مردن روی پاها بهتر از زندگی کردن روی زانو هاست

خادم حقیقت

مردن روی پاها بهتر از زندگی کردن روی زانو هاست

داستانک شیطان و حرام زاده!

روزی شیطان با یک حرام زاده مسابقه می گزارند که هر کی مردمه بیشتری رو به سمت گناه کشاند او برنده است.

روز مسابقه که می شود هر دو شروع به کار می کنند تا اینکه شب فرا می رسد شیطان و حرام زاده پیش هم می روند که ببینند چه کار کرده اند و کدامشان برنده است حرام زاده می گوید من امروز  هشتاد وسه نفر را به گناه کشیدم هر کی رو طوری عده ای با دروغ  عده ای دعوا غیبت و خلاصه یه لیست کامل نشون شیطان می دهد و می پرسد تو چه کار کردی شیطان هم می گوید من که کار خاصی نکردم فقط دو نفر زن و مرد رو به هم نزدیک کردم که یه زنا شد. حرم زاده به شیطان می گوید ای خاک بر سرت اینهمه که می گویند شیطان فلان شیطان بهمان این بود .

شیطان هم در جواب می گه اخه توی اون زنا یکی مثل تو رو به وجود اوردن که روزی حداقل هشتاد وسه گناه به ارمغان میاره برام!

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

بــــــــمیرید بمیرید در این عشق بمیرید             در این عشق چو مردید همه روح پـــــذیرید 

بــــــمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید             کز این خاک برآیــــید ســــماوات بـــــگیرید

بـــــــــــمیرید بمیرید و زین نفس ببرید             که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید 

یـــــــکی تیشه بگیرید پی حفره زندان              چـــو زندان بشـــــکستید همه شـاه و امیرید 

بــــــــــــمیرید بمیرید به پیش شه زیبا               بر شــــــاه چو مردید همه شـــاه و شهیرید

بـــــــــــمیرید بمیرید و زین ابر برآیید              چــــو زیــــن ابر برآیید همه بدر مـــــنیرید 

خموشید خموشید خموشی دم مرگست              هم از زندگیســــت اینک ز خاموش نــفیرید

بنمای رُخ که باغ و گلستانم آرزوست

به دلیل سریع تر بالا امدن صفحه بقیه در ادامه مطلب


بنمای رُخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لبکه قندِ فراوانم آرزوست

 


ادامه مطلب ...

پند 1(به گورستان گذر کردم صباحی)

به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و فغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد
 به کاهی.

 

به قبرستان گذر کردم کم و بیش

بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد
 از یک کفن بیش.

داستانک فوقالعاده شهر دزدان


شهر دزدان

 

               به نقل از کتاب شاه گوش میکند؛ ایتالو کالوینو

 

 

  شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه‌ی یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت،  به خانه‌ی خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

 روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دورکوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

 بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد. آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

 در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه‌ی دیگری، وقتی صبح به خانه‌ی خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.

 به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد، رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه‌ی مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند.

 به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته‌ی شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند. به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... .

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده‌ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هرحال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، ادارة پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد. به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند. تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم ، برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.